دلم می خواست برای یکباربرای یکبارهم که شده دستهای
مهربانت رابه امانت برروی شانه هایم بگذاری تا گرمی داشتن
تکیه گاهی مهربان راحس کنم
صدای قدم هایت راکه میشنوم تمام صداهادرنظرم بی معنا
جلوه می کنند
ای بهترین تمام لحظاتم درسکوت روزهای زندگی ام ودرتاریکی
شبهای بی کسی ام ازتوسخن می گویم تمام لحظات دلتنگی ام
بهانه ی تورامیگیرند
برای امدنت لحظه ها نیز لحظه شماری میکنند وبرای دیدن
دوباره ات تمام دیده ها بی تابی
دیگه روی شونه های من
جایی نمونده واسه تو
همین الان می خواهم بگم
از جلوی چشام برو
بذار که دیگه تنها باشم
تو سرزمین بی کسی
دیگه نمی خوام که بگم
برای من مقدسی
فردا اگر از راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه های عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اطاق تو
آن شب آن شب
نگاه سرد و سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گویی گویی
به عمق روح تو راهی داشت
رنگ چشای روشن عشق
مثل ستاره روشن
این دل بیقرار من واسه نگاهت می تپه
اما دیگه نمی تونم
یه لحظه اینجا بمونم
می خام که تا آخرین نفس
شعرهای غمگین بخونم
شعرهای غمگین بخون
یکروز
پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش.
وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از
تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی
به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم! چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.
همون
روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد
خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت
این مال من نیست امانته باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در
آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون
روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و
گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!
یک
اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون
موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش
رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم
شام دعوتش کنم.
اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش
بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش
باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این
آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی
دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که
تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه. درست مثل
اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و اینطوره که آدمها
یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن
از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ... و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...
از چهار راه قلبم عبور کردی و هیچ به چراغ قلبم توجه نکردی
اما بدان پلیس قلبم تو را تعقیب خواهد کرد
و برگه ی دوستت دارم مرا ،
زیر برف پاکن های دلت خواهد گذاشت . . !