نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





به خاطر تو

به خاطر تو خورشید را قاب می كنم و بر دیوار دلم می زنم

به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم

به خاطر تو كلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم

به خاطر تو دستهایم را آیینه می كنم و بر طاقچه یادت می گذارم

به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید

به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را

چون نهری گوارا نوشید

به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت

 


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







زندگی با عشق=زندگی با آرامش

مومنی از دکوبرین روحانی پرسید:(چه کنم تا خداوند از اعمال من راضی باشد؟)

روحانی گفت:(تنها یک راه وجود دارد:زندگی با عشق)

چند دقیقه بعد شخصی دیگر از روحانی همین سوال را پرسید روحانی گفت :تنها یک راه وجود دارد :زندگی با شادی)

شخص اول تعجب کرد و گفت :اما به من نصیحت دیگری کردید استاد)

روحانی گفت:نه دقیقا همین توصیه را کردم. (( پائولوکوئلیو))


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







نقش پنهان

آه ای مرد که لبهای مرا

ازشرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای

(فروغ فرخزاد)


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







تقدیم به عشق ابدیم

آغوشت و به غیر من به روی هیشکی وا نکن

منو از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن

من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم

واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر می کشم

منو تو آغوشت بگیر، آغوش تو مقدسه

بوسیدنت برای من تولد یک نفسه

چشمای مهربون تو منو به آتیش می کشه

نوازش دستای تو عادته ترکم نمی شه

فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جابذار

به پای عشق من بمون هیچ کسو جای من نیار

مهر لباتو روی تن و روی لب کسی نزن

فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







(زود قضاوت نکنیم)

معلم عصبانی دفتر را روی میز کوبید داد زد:سارا

دخترک خودش را جمع و جور کرد سرش را پائین انداخت

و خود را جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت:بله خانم

معلم که خیلی خیلی عصبانی بود توی چشای

سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت را پاره و کثیف نکن!؟هااااااااااا

فردا به مادرت میگی بیای مدرسه تا در مورد بچه بی انضباتش صحبت کنم..........

دخترک بغضش را به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم،مادرم مریضه.......اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن اونوقت میشه مامانم را رو بستری کنیم تا دیگه از گلوش خون نیاد.........اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم

که تا صبح گریه نکنه......اگه هم پولی موند برای من دفتر مخره

که من دیگه دفترهای داداشم را پاک نکنم و توش بنویسم.......

اون موقع قول میدهم مشقامو..............

اشک چشمهای معلم را پر کرد و سارا را بغل کرد و گفت:..................


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







براي خوشبخت بودن ...

براي خوشبخت بودن ...

براي خوشبخت بودن، فرش قرمز لازم نيست. دفتري پر ز ورق، نمره بيست، يا اسكناس هاي هــــــــزاري، لازم نيست. لباسي پر ز طلا، لازم نيست. به خدا، لازم نيست! نيازي به فرياد حوادث نيست. موسيقي باران، براي دلخوشي كافيست. سلامي به پدر، نگاهي به خواهر كافيست. يراي خوشبخت بودن، آغوش گرم يك مادر كافيست. سواري روي موج خيال، نشستن كنار يادگاريها، رفتن ميان خاطره ها كافيست. براي خوشبخت بودن، يك احساس كوچك خوشبختي كافيست، يك لبخند كافيست ، يك دلتنگي عاشقانه كافيست ، يك دعا كافيست ، يك بوسه كافيست .


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







سبک مغز؟ نابغه؟

اگر بين 0 تا 4 تصوير صورت پيدا کرديد - سبک مغز

اگر 5 يا 6 تصوير صورت پيدا کرديد - کند ذهن

اگر 7 يا 8 تصوير صورت پيدا کرديد - معمولي

اگر 9 يا 10 تصوير صورت پيدا کرديد - خيلي خوب

اگر 11 يا 12 تصوير صورت پيدا کرديد - نابغه !

 


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







دل انگیز ترین جای دنیا

دل انگیز ترین جای دنیاستـــــ
حریم بازوانتـــــ
که امنیّت می بخشد
و نزدیک قلبتــــ
که عشق می ورزد
خاطراتِ آغازُ ترس از پایانــــ
در آغوشت فرو می ریزد


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







گاهي!

گاهي! بي هيچ حرفي
دستت را ميگيرم
از لابه لاي روياهاي شيرين
بيرونت ميکشم
مينشينم يک دل سير نگاهت ميکنم
تو هم ميخندي
خوب فهميده اي که "خنده"هايـت
ديوانه ام ميکند...
چه دليلي بالاتر از آنکه
من بي محابا،عاشقـت شده ام
وبي دلهره
خود را وقف تمام ثانيه هايت خواهم کرد...


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







از آســمان یک بـــاران میـخواهم......

ایــن روزها
از آســمان یک بـــاران میـخواهم
از زمین یک خـــیابان
و از تــو یک دســـت...
آن وقت میتوانم سراسراین خیابان را
 دست در دست تو مردانه قدم بزنم.....


[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:53 | |







‏♥♥♥‏‎♥‎‏♥♥

‎نام‎

[+] نوشته شده توسط سجاد در 15:14 | |







حالت چشمهای دانشجویان در زمانهای مختلف

هنگام درس دادن استاد سر کلاس :


(-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-)


وقتی استاد خبر امتحان رو میده :


(o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O)


موقع امتحان:


(←.←) (→.→) (←.←) (→.→) (←.←) (→.→)


وقتی استاد موقع امتحان حواسش جمع میکنه واسه مچ گیری:


(↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓)


وقتی که نمره ها رو میزنن :


(͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏)‬

 


[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







کاربرد اصلی لوازم التحریر !!


کاربرد اصلی لوازم التحریر !! (طنز) www.taknaz.ir


[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







مهمون ها حتما با این کیک ها سکته میزنن(برید ادامه مطلب)

کیک های عروسی با طرح های وحشت آور (9 عکس)

[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







تنبلی تا کجا؟(برید ادامه مطلب)

تنبلی تا کجا ؟ (21 عکس)

[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







صتدلی های ابری جالب(برید ادامه مطلب)

طرخ های زیبا برای صتدلی های ابری (8 عکس)

[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







بستنی

flowericecream.jpg

تصویری که میبینید گلی در گلدان است اما آن خاک درون گلدان در واقع بستنیشکلاتی است. و به نظر من ایده محشری است برای خوردن بستنی. درست کردن آنهم بسیار آسان است. یک عدد گلدان کوچک تهیه می کنید. ( ترجیحا به جای خالیکردن خاک گلدان توی راه پله بروید یک گلدان نو بخرید، می خواهید در آنبستنی بخورید )‌ حالا درون آن را با بستنی شکلاتی پر کنید. 
 
برای حرفه ای شدن کار می توانید وسط بستنی ها چند عدد پاستیل ماری هم بهعنوان کرم خاکی جاسازی کنید. یک عدد گل مصنوعی یا طبیعی هم نیاز است کهروی بستی ها بکارید. کمی پودر شکلات هم می تواند خاک را طبیعی تر جلوهدهد.  
 
فکر می کنم درست کردن این بستنی برای یک مهمانی کوچک کار جالبی باشد. ضمنااگر با کسی مشکل دارید به جای پاستیل ماری از کرم خاکی واقعی استفادهکنید! می توانید به وی بگویید : بستی گلدانی است، طبیعی است که کرم خاکیهم داشته باشد. 
 

500x_flowericecream2.jpg



[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







طنز

dar iran patugh ir 21 عکس های خنده دار سوژه های داغ وطنی


باقی عکس ها در ادامه مطلب


[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







اینا نقاشی نیست

غذاهائیست که خانمهای ژاپنی برای برگزاری
مسابقه بهترین کدبانو آماده کرده اند

گروه اینترنتی دشت آرزوها| dashte-arezoha
گروه اینترنتی دشت آرزوها| dashte-arezoha
گروه اینترنتی دشت آرزوها| dashte-arezoha
گروه اینترنتی دشت آرزوها| dashte-arezoha
گروه اینترنتی دشت آرزوها| dashte-arezoha
گروه اینترنتی دشت آرزوها| dashte-arezoha

[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







دختری كه با انجام 249عمل زیبایی از خودش عروسك ساخت



536320_d_birthday.gif




[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







اسم شما به زبان باستان

ی پست جالب ...

روی لینک زیر کلیک کنید

و

اسمتونو به فارسی باستان ببینید ...

 

کلیک


[+] نوشته شده توسط سجاد در 14:27 | |







‎نام‎

[+] نوشته شده توسط سجاد در 22:42 | |







عزیزم خیلی دوست دارم

‎دوست دارم‎

[+] نوشته شده توسط سجاد در 23:35 | |







طنز.

یه زوج 60 ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته
بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت

نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر

اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار

بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم
.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم

به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا

بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر

شد
!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب
...
این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش

میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم... آرزوی من اینه که یه همسری داشته

باشم که 30 سال از من کوچیکتر باشه
!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید

برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد 90 سالش شد
!


[+] نوشته شده توسط سجاد در 23:32 | |







عشق ثروت و موفقیت.........

عشق ثروت و موفقیت

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در خانه ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»

زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي زنش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان مااست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید……


[+] نوشته شده توسط سجاد در 23:32 | |







دو مطلب کوتاه اما زیبا...........

نمک نشناس

شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود. بیشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشیار مى‌شد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.


 یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک‌تر بیاید. مریم صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.

شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى.

الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى می‌خوام بگم؟»

مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزیزم؟»

شوهر مریم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!»

 

 

 

خواستگاری جالب

مادر داماد : ببخشین ، كبریت دارین؟
خانواده عروس : كبریت ؟! كبریت برای چی!؟
مادر داماد : والا پسرم می خواست سیگار بكشه
خانواده عروس : پس داماد سیگاریه….!؟
مادر داماد : سیگاری كه نه.. والا مشروب خورده ، بعد از مشروب سیگار می چسبه
خانواده عروس : پس الكلی هم هست..!؟
مادر داماد : الكلی كه نه… والا قمار بازی كرده و باخته ! ما هم مشروب دادیم بهش كه یادش بره
خانواده عروس : پس قمارم بازی می كنه…!؟
مادر داماد : آره… دوستاش توی زندان بهش یاد دادن
خانواده عروس : پس زندانم بوده…!؟
مادر داماد : زندان كه نه… والا معتاد بوده ، گرفتنش یه كمی بازداشتش كردن
خانواده عروس : پس معتادم بوده…!؟
مادر داماد : آره… معتاد بود ، بعد زنش لوش داد
خانواده ءعروس : زنش !!!؟؟؟


[+] نوشته شده توسط سجاد در 23:32 | |







داستان

عشق واقعی

در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.

در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه.

دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند

و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد.

صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد.

موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟

وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند.

زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»

اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند.

عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود.

مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت.

مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود.

از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد.

زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد.

هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.

روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید.

حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست!!!

مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت:

خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام.

برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.

از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم.

عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن

و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت،اما قلب دو نفر را گرم می کرد …

منبع : قاصدک


[+] نوشته شده توسط سجاد در 23:32 | |







غریبی.

کجا بــودي وقتي برات شکستـم             يخ زده بود شـاخه گُل تو دستـــم

کجــا بـودي وقتــي غريبــي و درد            داشت مـن تنها رو ديوونه ميـــکـرد

کجــا بودي وقتي کنـار عکســـات            شبا نشستم به هواي چشمـــات

کجا بــودي ببيني مــن ميســـوزم            عيــن چشــات سيـاهه رنـگ روزم

ســـرزنشــــاي مردمـــو شنيـــدم            هــر چــي که باورت نميشه ديـدم

کنـــايه هــاشونــو به جون خريدم            نبــود ستــاره ام شبـا گريه چيـدم

کجا بودي وقتي اشکــام ميريخت           خون جاي گريه از چشام ميـريخت

کجـــا بودي وقتـــي آبـــروم مـــرد           امــا به خـاطر چشات قسم خـورد

کجـــا بودي وقتي که پرپر شـــدم           سوختم و از غمت خاکستر شدم

                               خنده واسه هميشه از لبـام رفت

                          رسيدن از مرمر رويــاهـــــام رفت

 


[+] نوشته شده توسط سجاد در 23:32 | |







به خاطر هیچی زندگی نمیکنم......................

پرسيد:

 به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم

"بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هيچ كس. پرسيد پس به خاطر چه زنده

 هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به

خاطر هيچ چيز. ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك

 تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده

 است.


[+] نوشته شده توسط سجاد در 23:32 | |







دوستت دارم

روزی به روی سنگی نشسته بودم  ناگهان پرنده ای پر زنان از روی سرم گذشت

روی سنگی نشست و گفتا بنویس.گفتم از چه؟؟ گفت از عشق، گفتم قلم ندارم گفت

از استخوانت،گفتم جوهر ندارم گفت از خونت،گفتم کاغذ ندارم گفت از قلبت؛ از استخوان

 قلمی،از خون جوهری و از قلب کاغذی نوشتم "به خدا دوستت دارم"


[+] نوشته شده توسط سجاد در 23:32 | |



صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 16 صفحه بعد