روزی به روی سنگی نشسته بودم ناگهان پرنده ای پر زنان از روی سرم گذشت
روی سنگی نشست و گفتا بنویس.گفتم از چه؟؟ گفت از عشق، گفتم قلم ندارم گفت
از استخوانت،گفتم جوهر ندارم گفت از خونت،گفتم کاغذ ندارم گفت از قلبت؛ از استخوان
قلمی،از خون جوهری و از قلب کاغذی نوشتم "به خدا دوستت دارم"
نظرات شما عزیزان:
|